درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

درسا زندگي من

بدون عنوان

سلام مرواريد من. پارسال اين موقع ها بود كه اومديم دزفول.خداحافظي با اصفهان خيلي سخت بود ميدونستم كه ديگه برنميگرديم!اولش خيلي سخت بود كه سبك زندگيمونو يه دفعه عوض كنيم ولي همين كه ميديدم بهت خوش ميگذره راضي بودم.آخه باباجون،مامان جون كلي بهت ميرسن،باهات بازي ميكنن و خيلي هواتو دارن.تو هم همش در حال شيطوني كردنو،جيغ زدني و بعضي وقتا الكي گريه ميكوني!آخه عادت كردي هر چي ميخواي بهت بديم چون همه دوست دارن و نميخوان اذيت شي. تو عاشق آبي بازي كردني،هر وقت يكي بره حمام تو پشت در حاضري و تازگيا كه ميري تو حياط آب بازي دوربينم خيلي دوست داري كه همش خاموش روشنش كني تا بتوني لنزش رو بگيري يه عالمه سنگ رنگي داري كه هميشه يه جاي خونه ريختيشون ...
12 مرداد 1391

تولدت

عزيزكم،شيرين زبونم نميدوني چقد دوست دارم.چقد خوبه كه تو رو دارم.شكر حالا ميخوام واست از تولدت بگم.ولي اول از قبلش ميگم يه روز كه يه دفعه جلو چشمام چيزي مثه جرقه ديدم،تو اينترنت خوندم كه بهش ميگن مسموميت بارداري.خيلي ترسيده بودم ميگفتن خطرناكه.2روز بيمارستان بستري شدم.هرچي سعي كردن كه طبيعي به دنيا بيارمت نشد.خيلي ازيت شديم تو هم جمع ميشدي رو دلم مثه اينكه تو هم اذيت بودي.يه هفته بعدش دوباره جرقه ديدم ايندفعه رفتم بيمارستان شريعتي.آخه اونجا كلاس آمادگي واسه زايمان ميرفتم.صبح ساعت9 رفتم بيمارستان.ساعت 10 بستري شدم.ساعت1 واسه عمل سزارين بردنم اتاق عمل و توساعت1و 45 دقيقه بدنيا اومدي. ...
12 مرداد 1391

پرنسس كوچولوي شيطون

كوچولوي من تو اونقدر اين روزا شيطوني ميكني كه من و بابا ناصر و مامان و جون و بابا جون نميتونيم آرومت كنيم.همش در حال راه رفتن و حرف زدني.به بابا ناصر ميگي ناص،به بابا جون ميگي باباجون ولي وقتي جوابتو نميده ميگي هميون!وقتي بهت ميگم بگو فروغ ميگي مامان.خلاصه كلي كلمه بلدي.اونقد شيرين زبوني كه جيغ زدناتو فراموش ميكنيم اين روزا همش مشغول آماده كردن وسايل تولدتم.كلي كار كردم البته تا حالا فقط واسه تزيينات.خيلي خوشحالم كه داري دو ساله ميشي گلكم. چه دورانه خوبي داشتيم من و تو تو اصفهان.هر روز عصر با هم ميرفتيم بازارچه خريد ميكرديم بعدش ميرفتيم پارك.خيلي دلم ميخواد دوباره برگرديم اصفهان،كوي وليعصر... اونجا يه دوست داشتي اسمش روژينا بود،خيلي د...
10 مرداد 1391

خوش آمدي گلم

وقتي تو زايشگاه به هوش اومدم اول نگاه به ساعت كردم.خيلي درد داشتم از خانم پرستار پرسيدم دخترم كجاست؟گفت نميدونم.گفتم حالش خوبه.گفت آره.خيلي بيقراري ميكردم.دلم ميخواست هرچه زودتر ببينمت.خيلي طول كشيد تا آوردنت.گذاشتمت رو سينم.چه حس خوبي بود.خدايا شكرت.خدايا ممنونم از اينهمه لطف و بزرگي. چه لحظه ي باشكوهي بود.زيباترين اتفاق.بزرگترين هديه بود. چهار روزه بودي كه واسه زردي بيمارستان شريعتي بستري شدي آخه درجه زرديت16 بود.دكتر گفت بايد بستري بشه چون وزنش كمه. يادم رفت بگم وقتي بدنيا اومدي وزنت فقط2/900بود.ولي روزه چهارم شده بودي2/700 2روز بيمارستان بودي.تو اون دو روز حتي واسه 1دقيقه چشم رو هم نذاشتم.خيلي سخت بود هم درد داشتم و هم دلتنگ بابا...
9 مرداد 1391

بدون عنوان

كوچولوي دوست داشتنيم تو زيباترين هديه خدايي.با اومدنت زندگيم رنگه ديگه اي گرفته. روزي كه قرار شد برم سونو واسه تعيين جنسيت بابا ناصر بازم ماموريت بود دلم طاقت نداشت منتظر بمونم ميخواستم بفهمم دختري يا پسر.درسته واسه منو بابا ناصر فرق نميكرد ولي خيلي دلمون ميخواست زودتر بفهميم آخه ميخواستيم واست لباس بخريم،اسم انتخاب كنيم... اون روز با دوتا از كارمنداي بابا ناصر رفتم سونوگرافي بيمارستان عسكريه(اصفهان).وقتي دكتر گفت دختري از خوشحالي نميدونستم چيكار كنم بازم اشكام سرازير شد!زنگ زدم بابا ناصر گفتم چون دير رفتم گفتن فردا...اولش بابايي ناراحت شد ولي وقتي گفتم ولي گفتن چون دير اومدي بچه تون دختره خيلي خوشحال شد... ...
6 مرداد 1391

خبر اومدنت

سلام كوچولوي من الان كه دارم مي نويسم خوابي منم ازاين فرصت استفاده ميكنم تا يه قسمت از خاطرات تولدت رو بنويسم: ميخوام واست از وقتي بگم كه فهميدم يه مهمون تو شكمم دارم اون شب تنها بودم آخه بابا ناصر رفته بود مأموريت،داشتم با زن دائيت صحبت ميكردم،مي گفت تست بارداري انجام بده ولي من ميترسيدم اين كارو انجام بدم و مثه دفعه هاي قبل جوابش منفي باشه!خلاصه قانعم كرد و منم تست انجام دادم و فهميدم كه مثبته؛كلي گريه كردم(البته از خوشحالي)حيف كه بابايي نبودش خيلي دلم ميخواست تو اون لحظه كنارم بود ولي من مثه هميشه تنها بودم.زنگ زدم به بابا ناصر بهش گفتم يه سورپرايز واست دارم وقتي بهش گفتم اونم كلي ذوق كرد،قرار شد تا فردا صبر كنه كه آزمايش خون ان...
6 مرداد 1391