درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره

درسا زندگي من

تولدت مبارك

سلام درساي من تولدت مبارك باشه ماماني. امسال تولدت رو دو روز زودتر گرفتيم چون ميخواستيم عمو امير و خانمش باشن. همه از تولدت خوششون اومده بود.از لباست،تزيينات جشن،كيك تولدت... تو هم مثه يه ستاره تو جشن ميدرخشيدي. قربون شيرين زبونيات برم ماماني انشاا.. صد ساله شي.هميشه سالم و خوشبخت باشي. خدايا ممنون واسه همه خوبيهات،واسه دادن چنين هديه باازشي.شكرت. تا يادم نرفته شب تولدت فهميديم كه زن عمو هم يه ني ني تو شكمش داره.مبارك باشه ...
2 شهريور 1391

تولد1

سلام ماماني.ديشب جشن تولد دو سالگيت بود.خيلي خوش گذشت.همه چيز خوب پيش رفت.همه از لباست خوششون اومده بود. كيكت خيلي خوشگلو خوشمزه بود ...
30 مرداد 1391

زنبور كوچولو

سلام زنبور كوچولوي من امروز ساعت 6 رفتيم آتليه درنا.خيلي عكس خوشگل با لباس زنبوريت گرفتي،وقتي آماده شد حتما واست ميذارم تو وبلاگ.كلي شيرين زبوني كردي همه عاشقت شده بودن.شب هم كه رفتيم خونه دوست مامان جون و تو حسابي جيغ زدي. و بعدش با بابا ناصر رفتيم پيتزا ايتاليانو و بازم تو شروع كردي به سرو صدا و شيطوني همش ميگفتي غذا،غذا.مثه اينكه تمام روز غذا نخورده بودي. اول كه سيب زميني خوردي بعدش هم پيتزا آخرش هم به زور برگشتيم خونه و پيتزاي باباجون و مامان جون رو هم ريختي به هم. حالا هم بالايي و داري تموم اتاق رو ميريزي به هم... يادم رفت بگم امروز سالگرد عقد بابا و مامان بوده.به همين مناسبت بابايي اول واسم گل خريد بعد هم شام رفتيم بيرون.6س...
26 مرداد 1391

شيرين زبونيات

اين روزا خيلي شيرين زبون شدي.كلماتي كه ميگي، بابجون،باباجون.مامجون،مامان جون.ناصي،ناصر(بعضي و قتا كه بخواي خودتو لوس كني ميگي بابا).ساناز،ناناز. آذر،آذي.سارا،ساراي.دايي.طاها.امير.الينا،شاهين،آوين بيا بغلم،بغلم كن.غذا ميخواي،غذا ميخوام.آب بيارين،آب بده، مغازه اي كه ازش بستني ميخريم رو خوب ميشناسي جرات نميكنيم از جلوش رد شيم كه ميگي بستني بيارين.كارتون موردعلاقت هم شده بابا اسفنجي مرديم از بس نگاش كرديم ...
24 مرداد 1391

سالگرد عقد

سلام گلم. دو روز ديگه سالگرد عقد منو و بابا ناصره. ميخوام از اون روزا بگم.سال85 بود كه قرار شد بابا ناصر با خونوادش بياد خواستگاري.اونروزا من تو يه كارخانه تو قسمت اداري كار ميكردم.همه چيز خوب بود تا اول تيرماه وقتي واسه خريد با مامان جون و خاله سارا رفته بوديم بندر گناه تصادف كرديم،خدا رو شكر خاله سارا  آسيبي نديد ولي مامان جون تو لگنش يه ترك برداشت ومن...صورتم داغون شده،كتفم شكست،گردنم ضربه ديد...خيلي روز بدي بود حتي فكركردن بهش هم اذيتم ميكنه.وقتي بابا ناصر فهمي تصادف كردم اومد پيشم،اونموقع بابايي سرباز بود.چون ميخواست روحيم عوض شه اصرار كرد زودتر عقد كنيم.تو روز 25 مرداد 85 عقد كرديم.با صورت بسته و... اونروزا خيلي با اين صورت ...
24 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام زندگي من.چند روزه كه واست ننوشتم آخه سيستممون خراب شده الان دارم با سيستم باباجون برات مينويسم.امشب شب بيست و سوم ماه رمضونه.توي اين شب از خدا ميخوام هميشه در كنارت باشم نميخوام حتي يه لحظه سختي بكشي.از خدا ميخوام مشكلاتمون حل بشه. الان داري رو تخت بالا،پايين مپيري.خيلي شيطون شدي اصلا نميشه يه لحظه تنهات گذاشت،واي به حال روزي كه قرار باشه با تو برم خريد شهر رو به هم ميريزي   ...
22 مرداد 1391

دلتنگتم

سلام عزيز دلم.الان كه دارم واست مينويسم با باباجون،مامان جون و خونواده عمه مهين رفتي بيرون.وقتي نيستي خيلي دلتنگتم. دختركم داريم كم كم به زمان تولدت نزديك ميشيم.خيلي خوبه دخترك كوچيك من كه حتي 3كيلو هم نبود حالا واسه خودش خانمي شده.همه عاشق شيرين زبونياتن.  ديشب كه اونقد خونه عمه مهين شيرين زبوني كردي كه خودمم تعجب كردم.تازگيا هم دوتا شعر بلد شدي.تاب تاب عباسي و تولد تولد.تازه اسم خيلي حيونا رو ميتوني بگي،مثه گاو،جوجه،بره،موش،مورچه... الهي مامان به قربونت بره زودتر بيا كه دلتنگتم.هوارتا بوس واسه دخملم.   ...
15 مرداد 1391