درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

درسا زندگي من

خبر اومدنت

1391/5/6 4:54
نویسنده : مامان درسا
91 بازدید
اشتراک گذاری

سلام كوچولوي من الان كه دارم مي نويسم خوابي منم ازاين فرصت استفاده ميكنم تا يه قسمت از خاطرات تولدت رو بنويسم:گاوچران

ميخوام واست از وقتي بگم كه فهميدم يه مهمون تو شكمم دارم

اون شب تنها بودم آخه بابا ناصر رفته بود مأموريت،داشتم با زن دائيت صحبت ميكردم،مي گفت تست بارداري انجام بده ولي من ميترسيدم اين كارو انجام بدم و مثه دفعه هاي قبل جوابش منفي باشه!خلاصه قانعم كرد و منم تست انجام دادم و فهميدم كه مثبته؛كلي گريه كردم(البته از خوشحالي)حيف كه بابايي نبودش خيلي دلم ميخواست تو اون لحظه كنارم بود ولي من مثه هميشه تنها بودم.زنگ زدم به بابا ناصر بهش گفتم يه سورپرايز واست دارم وقتي بهش گفتم اونم كلي ذوق كرد،قرار شد تا فردا صبر كنه كه آزمايش خون انجام بدم تا مطمئن بشيم ولي نتونست صبر كنه و به باباجون و مامان جون گفت...

اون شب يه حال عجيبي داشتم آخه داشتم مامان ميشدم،يه تجربه زيبا،ولي من مي ترسيدم،نمي دونستم ميتونم مامان خوبي باشم يا نه؟!

وقتي رفتم آزمايش خون انجام بدم تنها بودم درست مثه وقتي كه جوابشو گرفتم و فهميدم باردارم،اول به بابا ناصر زنگ زدم بعد به خاله سارا و مامان جون و باباجونا...

ديگه حال و هواي زندگيمون تغيير كرده بود آخه يه مسافر تو راه داشتيم و همه چيز رو واسه اومدنش بايد آماده ميكرديم،بابايي خيلي مواظبم بود،من هميشه گشنه بودم وخيلي دلم خورشت باميه،آش رشته و خيلي چيزاي ديگه ميخواست شبا بابا ناصرو مجبور ميكردم واسم غذا آماده كنه...

اولين بار كه رفتم پيش دكتر وقتي خواست سونوگرافي انجام بده خيلي دلشوره داشتم،وقتي تو رو تو اون مانيتور كوچيك ديدم باورم نميشد،خانم دكتر گفت ببين داره ميگه مامان من اينجام آخه دست كوچولوتو بالا بردي و پاهات كه جمع بودن رو كشيدي... من و بابا ناصر كه استثناء اين دفعه بودش كلي از خوشحالي گريه كرديم؛چه لحظه اي بود،خدايا شكرت واسه همه خوبيهات،واسه اينكه درسا رو به ما دادي.

ميدوني بابا ناصر اسمتو انتخاب كرد(درسا يعني مثه مرواريد) واقعاً بهت مياد چون تو هم مثه مرواريد،هم زيبايي،هم باارزش،هم كمياب.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)