درسادرسا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

درسا زندگي من

خبر اومدنت

سلام كوچولوي من الان كه دارم مي نويسم خوابي منم ازاين فرصت استفاده ميكنم تا يه قسمت از خاطرات تولدت رو بنويسم: ميخوام واست از وقتي بگم كه فهميدم يه مهمون تو شكمم دارم اون شب تنها بودم آخه بابا ناصر رفته بود مأموريت،داشتم با زن دائيت صحبت ميكردم،مي گفت تست بارداري انجام بده ولي من ميترسيدم اين كارو انجام بدم و مثه دفعه هاي قبل جوابش منفي باشه!خلاصه قانعم كرد و منم تست انجام دادم و فهميدم كه مثبته؛كلي گريه كردم(البته از خوشحالي)حيف كه بابايي نبودش خيلي دلم ميخواست تو اون لحظه كنارم بود ولي من مثه هميشه تنها بودم.زنگ زدم به بابا ناصر بهش گفتم يه سورپرايز واست دارم وقتي بهش گفتم اونم كلي ذوق كرد،قرار شد تا فردا صبر كنه كه آزمايش خون ان...
6 مرداد 1391

بدنيا اومدنت

درسا كوچولوي من،تو توي يه روز گرم تابستون پاتو تو اين دنيا گذاشتي با خودت عشق رو آوردي.نميدوني منو بابايي چقد انتظار اومدنت رو ميكشيديم،آخرشم زودتر از موعد بدنيا آومدي آخه ماماني مسموميت بارداري گرفته بود.خانم دكتر گفت بايد زودتر بدنيا بياي وگرنه... خلاصه روز31 مرداد توي بيمارستان شريعتي اصفهان بدنيا اومدي. هيچوقت لحظه ي اولي كه ديدمت رو فراموش نميكنم.زيباتر از اون چيزي بودي كه هميشه فكرشو ميكردم.خاله جون آذر،مامان جون پروين و بابا ناصر تو رو زودتر از من ديدن.   ...
3 مرداد 1391